معنی پیام کردن - جستجوی لغت در جدول جو

پیام کردن

لغت نامه دهخدا

پیام کردن

فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قیام کردن — تصویر قیام کردن

قیام کردن

برخاستن، به پا خاستن

فرهنگ فارسی عمید

پیغام کردن

(هَُ مَ)

پیغام فرستادن. پیغام دادن:
سوی آن پرستار پیغام کرد
که با من گر آیی به یکجای گرد.
فردوسی.
که مرا عیسی چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد.
مولوی.
- امثال:
هرکه را دیده گفته، هرکه را ندیده پیغام کرده.
عمود، پیغام کننده لشکر. (منتهی الارب). رجوع به پیغام دادن و پیغام فرستادن شود

پیغام فرستادن. پیغام دادن:
سوی آن پرستار پیغام کرد
که با من گر آیی به یکجای گرد.
فردوسی.
که مرا عیسی چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد.
مولوی.
- امثال:
هرکه را دیده گفته، هرکه را ندیده پیغام کرده.
عمود، پیغام کننده لشکر. (منتهی الارب). رجوع به پیغام دادن و پیغام فرستادن شود

لغت نامه دهخدا

پیام بردن

(هََ جَ)

رساندن سخنی و گفتاری از کسی بدیگری. اداء رسالت کردن. پیام رساندن

لغت نامه دهخدا

قیام کردن

(وَ دَ)

برخاستن. ایستادن:
قیام خواستمت کرد و عقل میگوید
مکن که شرط ادب نیست پیش سرو قیام.
سعدی.
- قیام کردن به کاری، آن را بنحو شایسته انجام دادن:
در این مقام اگر می مقام باید کرد
به کار خویش نکوتر قیام باید کرد.
ناصرخسرو.
و به ایفای نذور و نوافل قیام کرد. (سندبادنامه ص 279).
، شورش کردن. انقلاب کردن. کودتا کردن

برخاستن. ایستادن:
قیام خواستمت کرد و عقل میگوید
مکن که شرط ادب نیست پیش سرو قیام.
سعدی.
- قیام کردن به کاری، آن را بنحو شایسته انجام دادن:
در این مقام اگر می مقام باید کرد
به کار خویش نکوتر قیام باید کرد.
ناصرخسرو.
و به ایفای نذور و نوافل قیام کرد. (سندبادنامه ص 279).
، شورش کردن. انقلاب کردن. کودتا کردن

لغت نامه دهخدا

تصویری از پیغام بردن — تصویر پیغام بردن

پیغام بردن

پیغام رساندن رسالت: من این پیغام نزدیک خواجه احمد بردم

فرهنگ لغت هوشیار

پیسه کردن

دو رنگ کردنسیاه و سفید کردن ابلق ساختن: عدل تو سایه ایست که خورشید را ز عجر امکان پیسه کردن آن نیست در شمار. (انوری)

فرهنگ لغت هوشیار

پیدا کردن

ظاهر کردن واضح کردن آشکار ساختنهویدا کردن جلوه گر ساختن اظهار ابانه: و پیدا کرد که چگونه است آن نفس را، شرح دادن بیان کردن: و پیدا کردیم اندر وی صفت زمین، ممیز ساختن ممتاز کردن مشخص کردن، یافتن (گشمده را) مقابل گم کردن: اگر زن آبستن در کوچه سنجاق پیدا بکند بچه اش دختر میشود و اگر سوزن پیدا بکند پسر میشودخ. یا بچه پیدا کردن، بچه ای بوجود آوردن، یا بر کسی پیدا کردن (پیدا ناکردن)، بروی او آوردن (نیاوردن) : و شنیدی حال خاقانی که چونست ولی بر خویشتن پیدا نکردی. (خاقانی) یا پیدا شدن خود را. خود را نشان دادن خود را آشکار کردن: پس سوگند داد که اگر مسلمانی درین جمع هست بحرمت محمد بن عبد الله که خود را پیدا کند

ظاهر کردن واضح کردن آشکار ساختنهویدا کردن جلوه گر ساختن اظهار ابانه: و پیدا کرد که چگونه است آن نفس را، شرح دادن بیان کردن: و پیدا کردیم اندر وی صفت زمین، ممیز ساختن ممتاز کردن مشخص کردن، یافتن (گشمده را) مقابل گم کردن: اگر زن آبستن در کوچه سنجاق پیدا بکند بچه اش دختر میشود و اگر سوزن پیدا بکند پسر میشودخ. یا بچه پیدا کردن، بچه ای بوجود آوردن، یا بر کسی پیدا کردن (پیدا ناکردن)، بروی او آوردن (نیاوردن) : و شنیدی حال خاقانی که چونست ولی بر خویشتن پیدا نکردی. (خاقانی) یا پیدا شدن خود را. خود را نشان دادن خود را آشکار کردن: پس سوگند داد که اگر مسلمانی درین جمع هست بحرمت محمد بن عبد الله که خود را پیدا کند

فرهنگ لغت هوشیار

پیری کردن

راه پیران رفتنهمچون سال خوردگان رفتار کردن: وای زان طفلان که پیری میکند لنگ مورانند و میری میکنند. (مثنوی)

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از پیشت کردن — تصویر پیشت کردن

پیشت کردن

گفتن پیشت راندن گربه: یکی گربه را از آشپزخانه پیشت میکرد

فرهنگ لغت هوشیار

پیام دادن

پیغام فرستادنپیغام کردن پیام فرستادن، تبلیغ رسالت کردن ادا رسالت نمودن پیغام گزاردن: بر قیصر آمد پیامش داد بپیچید بیمایه قیصر ز داد. (شا. بخ 2335: 8)

فرهنگ لغت هوشیار

پیشی کردن

سبقت گرفتن پیش افتادن پیشی گرفتن: هر آن کس که در کار پیشی کند بکوشد که آهنگ بیشی کند. (شا. بخ 2375: 8)

فرهنگ لغت هوشیار

پیشه کردن

پیشه کردن کاری را. حرفه خود ساختن آنرا شغل خویش قرار دادن آنرا آن صنعت ورزیدن: چو بشناخت آهنگری پیشه کرد کجازو تبر اره و تیشه کرد. (شا)

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از پناه کردن — تصویر پناه کردن

پناه کردن

در حمایت کسی یا چیزی در آمدن زنهار خواستن پناه بردن التجا

فرهنگ لغت هوشیار

پیام آوردن

رساندن پیغامی (کتبی یاشفاهی) تبلیغ رسالت پیغام گزاردن: بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را از آن پیغمبر خوبان پیام آورد مستان را. (دیوان کبیر)

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از پیاله کردن — تصویر پیاله کردن

پیاله کردن

مردن در گذشتن خاصه در گذشتن پیر یا مراد

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از پیاده کردن — تصویر پیاده کردن

پیاده کردن

پائین آمدن از مرکب

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از پیشاب کردن — تصویر پیشاب کردن

پیشاب کردن

بول کردن شاش کردن شاشیدن ادرار کردن

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از حرام کردن — تصویر حرام کردن

حرام کردن

ممنوع کردن عملی را تحریم، بیهوده از بین بردن چیزی را

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از پندام کردن — تصویر پندام کردن

پندام کردن

ایجاد ورم کردن آماس آوردن: (و آن آب که نه فاتر بود و نه سرد شکم پندام کند و معده راست گرداند) (الابنیه)

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از پرنم کردن — تصویر پرنم کردن

پرنم کردن

مرطوب کردن خیساندن، پراشک کردن

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از تمام کردن — تصویر تمام کردن

تمام کردن

به پایان بردن، مردن

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از زیاد کردن — تصویر زیاد کردن

زیاد کردن

افزاییدن افزودن

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از زحام کردن — تصویر زحام کردن

زحام کردن

مزاحمت، فشار آوردن

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از دوام کردن — تصویر دوام کردن

دوام کردن

پایدار ماندن، پاییدن

فرهنگ لغت هوشیار

آرام کردن

استراحت بخشیدن راحت بخشیدن آسایش دادن، تسلی دادن تسکین بخشیدن، مطمئن کردن

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از پدرام کردن — تصویر پدرام کردن

پدرام کردن

شاد کردن

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از بیاض کردن — تصویر بیاض کردن

بیاض کردن

پاکنویس کردن

فرهنگ لغت هوشیار

قیام کردن

برخاستن، برانگیخته شدن، انجام دادن برخاستن، انجام دادن اجرا کردن: مختال آنست که خود را عظیم داند... و بحقوق الله قیام نکند، مشغول شدن

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از پیام بردن — تصویر پیام بردن

پیام بردن

رساندن پیغام (کتبی یا شفاهی) ادا رسالت کردن پیام رساندن

فرهنگ لغت هوشیار

پیغام کردن

پیغام فرستادن پیام دادن: که مرا عیسی چنین پیغام کرد کز همه یاران و خویشان باش فرد. (مثنوی)

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از پی گم کردن — تصویر پی گم کردن

پی گم کردن

رد پای کسی را کم کردن

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از خیال کردن — تصویر خیال کردن

خیال کردن

پنداشتن، گمان کردن

فرهنگ واژه فارسی سره

تصویری از بیان کردن — تصویر بیان کردن

بیان کردن

برشمردن، بازگو کردن

فرهنگ واژه فارسی سره